سلام سلام
راستشو بخواین چند روزه قفلی زدم روی یه شعری از کاظم بهمنی
انگاری که یه حس نزدیکی را واسم تداعی میکنه
اصن چرا من این مدلی شعرو نگفتممممم
چرا نگفتم یه عصر پاییزی پشت رل 😢😢
بگذریم بریم سراغ شعر:
پشت رُل ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر بر میگشتم از عبدالعظیم
از همان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی : مستقیم !
زل زدی در آینه ، اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق
گفت مجری بعدِ بسم الله الرحمن الرحیم:
یک غزل میخوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
«سعی من در سر به زیری بیگمان بی فایده ست
تا تو بوی زلف ها را میفرستی با نسیم»
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم؛
موج را تغییر دادم... این میان گفتی به طنز:
با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم !
گفتم آخر شعر تلخی بود ؛ با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر میفهمید ؟ گفتم : بگذریم
پ ن


