سلام سلام
عاغا این داستانو تا آخررررر بخونین لدفنی 🙏🙏
اپیزود اول:
روزی روزگاری پیرمردی دختر زیباشو سر قمار به مردی باخت شبی که دختر مجبور بود خودشو در اختیار مرد برنده قرار بده از یه فرصت استفاده کردو فرار کرد تا رسید به منزل شیخ شهر
گفت اینجا در امانم
نیمه های شب شیخ دخترو بیدار کرد تا صیغه ای بخونه و ....
دختر از خانه شیخ هم فرار کرد و از شهر به جنگل پناه برد
وسط جنگل کلبه ای بود دختر به کلبه پناه برد و ناگهان دید چهار مرد مست در کلبه دور یک میز نشسته اند از شدت خستگی بیهوش شد
صبح که چشماشو باز کرد دید تنها پتوی کلبه را روی او کشیده اند و چهار مرد در بیرون از کلبه از سرما مرده اند
اپیزود دوم:
دختر به شهر برگشت و در میدان شهر فریاد زد:
من اگر روزی پادشاه شوم دستور میدهم سرتاسر شهر را میخانه بسازند که مردتر از مستان ندیدم
و داستان را برای مردم شهر بازگو کرد
پادشاه دستور داد اورا تحت الحفظ به قصر ببرند و از کارآگاه ویژه دربار خواست تا موضوع را پیگیری کند کارآگاه دربار در گزارش خود نوشت:
اعلاحضرتا جانم به فدایت دخترک یاوه میگوید چهار مرد در کلبه ی جنگلی به او تجاوز کردند و او برای اینکه باخت ندهد داستان سرایی کرده چون نه جسدی در اطراف کلبه یافت گردید و نه هیچ خری در شب تابستان از سرما تا کنون مرده
در ضمن شیخ نیز برای دختر پیام داده:
خاک تو سرت 😅😅😅😅😅
**نتیجه داستان:
یه داستانو کامل بخونین تندی احساساتی نشین و قضاوت نکنین


